یک دست صدا نداره
صاحب خانه ،همرزمانش را برد توی یک اتاق و گفت :شما ها اینجا راحت ترید.
یک نفر از ان ها اواز می خواند و بقیه دست میزدند.صاحب خانه ،هر چند وقت یک بار ،به جمع ان ها
سر میزدو برایشان چای و شیرینی می اورد.
مردی گوشه اتاق کنار حاج داوود نشسته بود و به در و دیوار نگاه می کرد .صاحب خانه توی اتاق امد و
چشمش به مرد ساکت افتاد و به او گفت:اخوی اگه با ما قهری چرا اومدی عروسی پسرم ؟
همه بر گشتند و به مرد ساکت نگاه کردند.حاج داوود گفت:از همرزمان قدیمه.
صاحب خانه گفت :خیلی خوش امدن اما اینجا جبه نیست اینجا عروسی پسر منه اگه دست نزنید
و شاد نباشید ناراحت میشما.
مرد ساکت از جایش بلند شد و گفت:خیلی دلم می خواهد دست بزنم ولی حیف که یک دست صدا
نداره.
همه به استین چپ مرد که اویزان بود نگاه کردند...
نظرات شما عزیزان: